زمان جاری : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 10:44 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم






lade آفلاین



ارسال‌ها : 463
عضویت: 4 /9 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 13
تشکرها : 71
تشکر شده : 127
پاسخ : 1 RE خاطرات یک شیاد
به نام خدا
قسمت اول داستان من خیلی مربوط به خودم نیس،حتما میگویی پس تو از کجا میدانی؟بهزودی میفهمید.این داستان یک قصه خیالی نیست پس مثل قصه نخوانیداز ان قصه هایی که مادرتان موقع خواب برایتان تعریف میکردمن هیچگاه مادر نداشتم پس نمیدانم ان داستان هاچه موضوعی داشته،ولی ان داستان،داستان زندگی خودم با کمی سانسور است خودتان بعدا متوجه میشوید

قسمت اول:داستان من و شما
مرد با سرعت به سمت جلو میرفت.نگرانی در چهره اش موج میزد،افکارش اشفته بود تا زمانی که به دفترش نرسید دست از حرکت باز نداشت.مرد در را باز کرد و وارد دفترشdevil may cryشد و روی صندلی اش نشست درتمام مدت ماموریت حتی یک نفس راحت هم نکشیده بود.
اگهان زن بسیار زیبایی وارد دفتر شد او زیباترین موجودی بود که میتوانستم توی این شهر ببینم(میدانید قضیه چیه؟در شهر قبلی ای که در ان بودم وضاع کار خیلی کساد بود ومن داشتم از گرسنگی میمردم،ان موقع به نظزم زیبا ترین چیز در جهان یک ساندویچ سوسیسبا یک عالمه سس رویش بود ولی شاید در این شهر اوضاع بهتر باشد نه؟)
زن گفت:سلام ماموریت چطور بود دانته؟
مرد یا همان دانته پاسخ داد:اوه،عالی بود تریش!(او نمیخواست حرفی راجب به چیزهای وحشتناکی که در ماموریتش دیده بود و برایش اتفاق افتاده بود بزند)تو چی؟بهت خوش گذشت؟
تریش گفت:عالی بود من..........
تلفن زنگ زد وحرف تریش نیمه تمام ماند،دانته با بی میلی تمام،تلفن را برداشت و گفت :الو شما با دفتر شکار شیاطین تماس گرفته اید بفرمایید.صدایی از پشت خط گفت:الو،من زنگ زدم تا به شما سرقت خانه ام توسط فردی شیاد را گزارش بدهم که با نیرنگ وارد خانه ام شد و.....
دانته حرف او را قطع کرد وگفت:اقا فکر کن اشتباه گرفته اید،من ینجا شیطان شکار میکنم نه شیاد!
-خواهش میکنم من پول خوبی به شما میدهم.
-بهتر است با پول خوبتان یک سمعک برای خودتان بخرید.روز خوش اقا،خداحافظ!
**********************************************************
اگر خواننده خولبی بودید حتما تا حالا از خودتان میپرسید:چه کسیاین داستان را نوشته است؟باید خودم را معرفی کنم،من عصز یک روزافتابی روی چمن های تپه دراز کشیده بودم، افراد بومی به این تپه میگفتند: تپه اژدها!
نمیدونم چرا،من هیچوقت اژدهایی این اطراف ندیده ام با اینکهان ها میگفتن در این تپه اژدهایی می زیسته است.
مطمئنم چاخان کردند
من روی تپه دراز کشیدم و راجع به خودم فکر کردم هیچگاه به طور دقیق نمیدانستم چه کسی هستم،پدر و مادری نداشتم و با ناپدری م به دور دنیا سفر میکردم
بچه که بودم فکر میکردم من دختر شاه و ملکه هستم که درموقع طفلولیت توسط ناپدری ام که جادوگربدجنسی بوده است دزدیده شدم و شاه ملکه هنوز که هنوز است ازرفتن من غصه میخوردند و دنبال من میگردند.
این فکر مال بچگی هام بود الان به چیز های منطقی تری فکر میکردم.
ناگهان صدای پدرم(ناپدری،من دیگر او را پدر صدا میکردم)بلند شدکه میگفت: مری کاترین، مری کاترین ! بیا اینجا!
بهلللللللللله،این من بودم مری کاترین.
هرچند مری کاترین اسم احمقانه ای بود
من در این داستان اسم خودم را کندلهد میگذارم امیدوارم با ین تغییر جزئی مخالف نباشید.پدرم گفت:مری کاترین،فکر نمیکنی ماندنمان کمی طولانی شده؟
گفتم:بهله،بریم راه بازه و جاده نیازه!
دسته های گاری مان را گرفتم و باهم به سمت شهری راه افتادیم که نامش فورتینا بود...............

امضای کاربر :
یکشنبه 14 دی 1393 - 19:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 1 کاربر از lade به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: dante-vergil /
پرش به انجمن :


تماس با ما | خاطرات یک شیطان - پاسخ 1 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS
آیـــا مــیــدانــیــد