می دانم قلبتان تند تند میزند و بلاخره داستان من برایتان جالب شد.میدانم سئوالات زیادی در ذهن تان پدید امده است،هاها،اما تا این فصل رو نخونید متوجه نمیشوید.
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
پدرم گفت:پسر بیچاره!
گفتم: اره خب،خیلی شانس اورد که هنوز هم ادم های خوبی مثل ما وجود دارند که اورا از وسط خیابان در کافه ای گرم و نرم بیاورند و جایشان را با او نصف کنند.
—پسر خوشگلی هم هست نه؟
یکدفعه حس بدی بهم دست داد،حس کردم بابا او را برای من نشان کرده است!
گفتم: بابا....
اما در نهایت بی ادبی رفم را قطع کرد.
گفت:هیس!داره بیدار میشه، چشم های قشنگشو باز کرد!
جیغ کشیدم:بابا!
چشم هاش رو باز کرد وبا صدای ضعیفی گفت:من کجام؟
پدرم گفت: پسرم، تو درخیابان افتاده بودی،هوا سرد بود و هذیان میگفتی.من ودخترم تو را به این مهمانخانه اوردیم تا حالت بهتر شود.نرو چشمانش رابست یادش نمی امد:چه اتفاقی برایش افتاده بود.فقط میدانست.اتفاق وحشتناکی برایش افتاده بود،خیلی خیلی ناجور.
به بابا گفتم:بیابرویم،بگذار استراحت کند.
درحالی که داشتیم از اتاق بیرون میرفتیم،پدرم از او پرسید:اسمت چیست پسرم؟
آرام گفت:نرو.
ما از اتاق بیرون رفتیم.پدرم نگاه غیرمنطقی ای به من انداخت.جیغ زدم:بابا،من فقط۱۸سالم است!شرط میبندم داشت مرا با لباس عروس مجسم میکرد!
توی کافه روی صندلی ام لم داده بودم و داشتم نوشیدنی ام را مزه مزه میکردم.نرو که حالش خوب شده بود از په ها پایین آمد،کنار من نشست و گفت:شما بودید که به
من کمک کردید؟متشکرم.
لحن عاطفی ای گفتم:بله،قابلی نداشت وظیفه ام بود.
پرسید :اسمت چیست؟
—مری کاترین اما کندلهد صدام کن!
یکدفعه به یاد آورد،تمام ماجرا هایی را که اتفاق افتاده بود.
آرام گفت:کایری. بعد داد زد:کایری من باید برم.بعد با سرعت به سمت در رفت اما همان موقع کسی داشت وارد کافه میشد.....محکم به هم برخوردند و پخش زمین شدند نرو نگاهش به چشمان دختر افتاد.گفت:کندلهد!این راگفت و اول به او بعد هم به من نگاه کرد.من و او همزمان گفتیم:او کندلهد نیست،کندلهد منم!
امضای کاربر :
چهارشنبه 17 دی 1393 - 18:54
تشکر شده:
1 کاربر از lade به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
trish /
trish
ارسالها : 649
عضویت: 18 /9 /1393
محل زندگی: شهر دانته اینا
سن: 16
به نام خدا
قسمت پنجم:من و ما۲
پدرم وارد کافه شد منو آن دختر را دید که هاج و واج به هم نگاه میکردیم.گفت:چی شده این دختر کیه؟
گفتم:اون میگه که منم.
—اون تویی؟
—خودش که....
دختر حرف ما را در نهایت بی ادبی قطع کرد،ظاهرش آنقدر عجیب بود که نمیتوانم توصیفش کنم لباسش مثل شوالیه های قدیمی بود!جلیقه ای آبی از جنس پوست اژده پوشیده بود و پایین لباسش دامن مانند و از زنجیر درست شده بود ،موهای بسیار بلند مشکی وچشم های زردش را هم ه اصلا نگو.
چشم های سبزم به چشم های سراسر زرد او خیره شده بود،هر دو ه هم اخم کرده بودیم.
من کفتم:نرو،تو این دختر را...
رویم را برگردانداماخبری از نرو نبوداو رفته بود.دختری که وانمود میکرد منم، گفت:بجنب،ما باید قبل از اینکه خیلی دیر بشود جلویش رابگیریم.
او به سمتی که نرو رفته بود دوید من هم دنبالش رفتم.پدرم پشت سرم فریاد کشید:کندلهد! اما من دیگر رفته بودم.
شب شده بود ما به آن قلعه ای که نرو و کندلهد شماره۲ آنجا همدیگررا دیده بودند رسیدیم.من و کندلهد۲حسابی توی راه با هم رفیق شده بودیم.او گفت:میدانی خیلی خوبه که ما هردو همزاد یک دیگر هستیم.
—آره،مثل اینه که دوقلوییم!
—دقیقا ما تیم خوبی میشویم.
بلاخره به در اصلی قلعه رسیدیم راه طولانی بود،خسته شده بودم موهای مشکی آشفته ام،آشفته تر از همیشه شده بود.
همیشه دلم میخواست مو هایم را کوتاه کنم اما پدر بدجنسم نمیگذاشت.اصلا به او چه ربطی داشت ؟موهای خودم بود!
خواستیم وارد بشویم. درست همان موقع که پشت در بودم کسی با شدت در رو باز کرد!
★★★بووووووووووووممم★★★
پشت در پِرِس شدم!
آخه احمق الاغ،نمیتونستی در بزنی بپرسی کسی پشت در نباشه؟!
همزادم گفت:وای نرو....نه،این نرو نیست.
مردی که نرو پرسید:شما که هستید؟
پاسخ دادم:ما کندلهد ها هستیم!ولی برای اینکه قاطی نشود مرا هلن وهمزادم رو کیت صدا بزن.
او گفت:من هم دانته هستم.
کیت با نگرانی پرسیدوای هلن!حالت خوبه؟
از دماغم خون میآمد،سرم درد میکرد،گفتم:اوه اصلا عالی!محشر!تو چی فکر میکنی کله پوک؟!
گفت:معذرت میخوام.
—تو نباید معذرت بخوای کسی که در رو کوبید باید معذرت بخواد.
نگاهی به دور و بر انداختم دانته رفته بود.
اینجا همه چقدر عجیب غریبند!