زمان جاری : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 7:44 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم






ارسال پاسخ
lade آفلاین



ارسال‌ها : 463
عضویت: 4 /9 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 13
تشکرها : 71
تشکر شده : 127
پاسخ : 49 RE خاطرات یک شیطان
مرررررررررررررررررررررسسسسسسسسسییتصویر: /weblog/file/forum/smiles/17.gifتصویر: /weblog/file/forum/smiles/12.gifتصویر: /weblog/file/forum/smiles/13.gif

امضای کاربر :
سه شنبه 23 دی 1393 - 14:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
dmc آفلاین



ارسال‌ها : 751
عضویت: 15 /6 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 12
تشکرها : 104
تشکر شده : 226
پاسخ : 50 RE خاطرات یک شیطان
لیدی چند قسمت خوندیم؟؟؟

امضای کاربر :
سه شنبه 23 دی 1393 - 14:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
lade آفلاین



ارسال‌ها : 463
عضویت: 4 /9 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 13
تشکرها : 71
تشکر شده : 127
پاسخ : 51 RE خاطرات یک شیطان
شش تا فک کنم هفتمیشم قراره بزارم

امضای کاربر :
سه شنبه 23 دی 1393 - 14:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 1 کاربر از lade به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: dante-vergil /
dmc آفلاین



ارسال‌ها : 751
عضویت: 15 /6 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 12
تشکرها : 104
تشکر شده : 226
پاسخ : 52 RE خاطرات یک شیطان
من فکر کردم ۱۰۰ خوندیم دقت نکردم

امضای کاربر :
سه شنبه 23 دی 1393 - 14:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
lade آفلاین



ارسال‌ها : 463
عضویت: 4 /9 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 13
تشکرها : 71
تشکر شده : 127
پاسخ : 53 RE خاطرات یک شیطان
خخخخخههههههه لابد به خاطر اینکه قسمت هام طولانیه

امضای کاربر :
سه شنبه 23 دی 1393 - 15:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
lade آفلاین



ارسال‌ها : 463
عضویت: 4 /9 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 13
تشکرها : 71
تشکر شده : 127
پاسخ : 54 RE خاطرات یک شیطان
قسمت هفتم :زندانی

من و دانته به راهمان ادامه دادیم اوضاع خوب بود تا اینکه راه به دو راه کوچکتر تقسیم شد.انتخاب راه درست واقعا سخت بود.به دانته گفتم:تو انتخاب کن.
—هر کدام از یک راه یرویم.
—چی؟مطمئنی این کار خطرس ندارد؟
—جنگیدن بلدی؟
—نه،نه خیلی.
—نگران نباش اتفاقی واست نمیفته.و اینطوری بود که من و دانته راهمان جدا شد.
*****************★********************************************★****************************************★**********************************★*****
راهی که من داخلش شدم بسیار باریک‌ و سرد بود سقفش هم خیلی کوتاه بود.چقد من شانس دارم!
راه تاریک بود چراغ قوه ام را روشن کردم هوا سرد بود و دیوار ه از سنگ.پیشرفتن مشکل شد بود ولی هر طور که بود جلو میرفتم.اما وقتی که راه روبروی نردبانی بلند که به سمت بالا بود تمام شد، قضیه کمی بودار شد. ماندم چه کار کنم.ینی باید برمیگشتم؟دلم را به دریا زدم و از نردبان بالا رفتم.
نردبان تمامی نداشت هرچه پیش میرفتم به جایی نمیرسیدم،پس نمیدانید وقتی به دریچه ای رسیدم چقدر خوشال شدم.دریچه قفل نبودو به راحتی باز شد.چه عالی! از دریچه عبور کردم بالاخره از آن راهروی تاریک نجات پیدا کردم.الان من کاملا داخل قلعه بودم.صدایی اشنا از پشت سرم گفت:هلن!
با خوشحالی برگشتم و گفتم:وای،کیت!عزیزم!
خب من که بلاخره وارد قلعه شدم و کیت رو دیدم ام بشنوید ازدانته: او هم وارد راهرو شد راهروی او برعکس راهروی من بزرگ بود و هرلحظه روشنتر میشد.طوری که دانته احساس کرد دارد از زیر زمین خارج میشود که همن طور هم شد.راهرو به داخل قلعه راه پیدا کرد و او به دری اشنا رسید در خروجی قلعه.با خوشحالی خواست از قلعه خارج شود که با ناامیدی متوجه شد که در باز نمیشود.هرکاری کرد نتوانست در را باز کند.ناگهان هیاهول هایی که او را بدون اینکه متوجه شود تعقیب میکردند از هر طرف به او حمله ور شدند.دانته زیرلب لعنتی فرستاد و گفت:این جز بدترین مأموریت هایی بود که رفتم. گلوله ای از جنس یخ به پس کله اش خورد و از هوش رفت!
اسکارلت از پشت سر دانته ظاهر شد و لبخندی زد:پس پسر اسپاردا این بود. او دانته را میشناخت و میدانست دانته هیچگاه به او برای رسیدن به اهدافش کمک نمیکند.پس به شیاطین تحت سلطه اش فرمان داد که او را در سیاهچالی زندانی کنند.






پایان این قسمتتصویر: /weblog/file/forum/smiles/8.gif

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 بهمن 1393 - 13:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 2 کاربر از lade به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: dante-vergil / catwoman /
dante-vergil آفلاین



ارسال‌ها : 541
عضویت: 17 /9 /1393
محل زندگی: تورتوگا
سن: 17
تشکرها : 73
تشکر شده : 66
پاسخ : 55 RE خاطرات یک شیطان
خیلی قشنگه

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 بهمن 1393 - 14:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
lade آفلاین



ارسال‌ها : 463
عضویت: 4 /9 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 13
تشکرها : 71
تشکر شده : 127
پاسخ : 56 RE خاطرات یک شیطان
قسمت هشتم:سلام
من و کیت در قلعه پیش می رفتیم کیت بار افسوس گفت:من نرو رو پیدا نکردم.
از او پرسیدم:اصلاتو از کجا نرو رو میشناسی؟
پاسخ داد:من در اینجا زندگی نمیکنم اما برای انجام کاری به این قلعه امدم که دیدم هیولا هایی(یه لحظه با عرض معذرت با این حرف کیت یه سوال تو ذهنم به وجود اومد.درستش هیولاهس یا هیاهول؟)
خب برگردیم به دنباله ماجرا:کیت ادامه داد:آن هیولا ها دختری رت با خود میبردند اما مشخص بود که دختر نمیخواس با آن ها برود .آن دختر جیغ کشید:نرو!
من نرو را میشناختم او نوه اسپاردا بود تعریفش را زیاد شنیده بودم.من برای نجات دختر کاری از دستم برنمیآمد پس نامه ای برای نرو فرستادم و از او خواستم تا به اینجا بیآید تا به دخترکه اسمش کایری بود کمک کند.
—اها،پس قضیه از این قرار بوده.
—آره.
—دانته رو چی ؟میشناسی؟
—نه،تو چی؟
—بیشتر از تو،مطنئناً.
—راستی دانته کجاس؟با تو بود.
—آره،ولی راهمان جدا شد.
آنقدر گرم صحبت بودیم که متوجه نشدیم که به تالار رسیدیم که سراسر از مرمر های سفید بود.صدایی نظرمان را جلب کرد که میگفت:سلام.





پایان این قسمتتصویر: /weblog/file/forum/smiles/4.gif


امضای کاربر :
چهارشنبه 01 بهمن 1393 - 14:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 1 کاربر از lade به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: dante-vergil /
lade آفلاین



ارسال‌ها : 463
عضویت: 4 /9 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 13
تشکرها : 71
تشکر شده : 127
پاسخ : 57 RE خاطرات یک شیطان
قسمت نهم:نیروی جادویی

جیغی کشیدم و روی زمین افتادم.کیت فریاد کشید:هلن ،حالت خوبه؟
کمکم کرد تا از روی زمین بلند شوم.با نگرانی پرسید:حالت خوبه؟
—نمیدونم یکدفعه درد شدیدی رو احساس کردم.
یکدفعه هیاهولانی ( آخر سر نفهمیدم درستش هیولاس یا هیاهول؟)که معلوم نبود از کدوم گوری اومده بودن به ما حمله کردن.
نمدونم چطوری شد.ولی یکدفعه احساس کردم قوی تر شده ام قویتر از همیشه.کار کردم که برای خودم هم عجیب بود:آماده مبارزه شدم نمیدونم چطوری ولی با دست خالی همه رو نابود میکردم.کیت یک شمشیر بزرگ داشت که دسته اش آبی بود او حتی با کمک شمشیزش نمیتوانست به خوبی من بجنگد.
روحی که در سایه ها پنهان شده بود به آرامی گفت:خوبه،خیلی خوبه.اما هنوز به تکامل کامل نرسیدن ولی الان دیگه کاملا آماده کامل شدن هستن. باید عملیات انجام بشه اینا آخرینشون هستن.
با سرعت به سمت ما آمد،قبل ازآن که من و کیت بتوانیم حرکتی انجام بدهیم با قدرت عجیبش ما را منجمد کرد!






پایان این قسمتتصویر: /weblog/file/forum/smiles/12.gif

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 بهمن 1393 - 14:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 2 کاربر از lade به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: catwoman / dante-vergil /
lade آفلاین



ارسال‌ها : 463
عضویت: 4 /9 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 13
تشکرها : 71
تشکر شده : 127
پاسخ : 58 RE خاطرات یک شیطان
چطور بود؟خوشتون اومد؟البته این قسمت اخریه خیلی کوتاه بود معذرتتصویر: /weblog/file/forum/smiles/16.gif

امضای کاربر :
چهارشنبه 01 بهمن 1393 - 20:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 1 کاربر از lade به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: dante-vergil /
lade آفلاین



ارسال‌ها : 463
عضویت: 4 /9 /1393
محل زندگی: تهران
سن: 13
تشکرها : 71
تشکر شده : 127
پاسخ : 59 RE خاطرات یک شیطان
با تشکر:ويليام شکسپير!!!!!!

امضای کاربر :
جمعه 03 بهمن 1393 - 13:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
 تشکر شده: 1 کاربر از lade به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: dante-vergil /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | خاطرات یک شیطان - 5 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS
آیـــا مــیــدانــیــد